زندگی من

خاطرات و روزانه های زندگی من

زندگی من

خاطرات و روزانه های زندگی من

آلرژی

اصل داستان من تازه شروع میشود.صدف با وزن 3300 و قد 49 در بیمارستان گاندی متولد شد.از اولین لحظه به هوش آمدن خاطره محوی دارم.پرستاری صدف را دستم داد و گفت" مامان کوچولو دخترت." و من بغلش کردم و دوباره خوابیدم.حتی یادم نیست چه کسی بچه را از من گرفت.دفعه دوم که بیدار شدم در اتاق ریکاوری بودم.کمی درد داشتم و حس و حالم خوب نبود.دلم به شدت میخواست پیش شوهرم باشم و اگر به خودم اجازه میدادم بعید نبود بزنم زیر گریه و بگویم "سهراب را میخوام." اما از آنجایی که غرور و صد البته حس استقلالم اجازه نمیداد گرم صحبت با پرستارها شدم تا زمانی که اتاق آماده شد و مرا به آن منتقل کردند و بالاخره شوهرم و خانواده ام و خانواده اش را دیدم.در آنجا دوباره صدف را پیشم آوردند.توقع داشتم "عشق مادری" از تمام وجودم فوران کند.ولی به  موجود کوچک و زشتی که توی بغلم خوابیده بود هیچ حس خاصی نداشتم.مشکلات شیر دادن هم مزید بر علت بودند.الآن اصلا یادم نیست چطور شیر میدادم.به خاطر زردی دخترکم در دستگاه قرار گرفت و به خاطر بیحالی حاصل از گرمای دستگاه شیر خوردنش بدتر هم شد.هفته اول 600 گرم کم کرد و نزار و نحیف شد.تمام عکس های آن زمانش را حذف کردم چون هر وقت نگاهشان میکردم حس میکردم سنگ بزرگی روی سینه ام قرار گرفته و حالم دگرگون می شد.تا روز پنجم تولدش بیمارستان بودیم و 14 روز اول پیش خانواده شوهرم.خانواده خودم برگشتند شهرستان و من ماندم و نوزادم و تمامی عقاید غلط و قدیمی در مورد نوزادان.مشکلات کوچک صدف به دلیل اینکه مرتب آب و آب قند بهش میدادیم بدتر میشدند.برای رفع دلدردش گریپ میکسچر میدادم که بعدها فهمیدم زیر یکماه دادنش توصیه نمیشود.هفته دوم جمع کردم و به خانه ام برگشتم.آب و آب قند را قطع کردم و شیر خوردن دخترم در عرض چند روز بهتر شد.اما متوجه شدم دلدردهای شدیدی دارد که با کولیک داشتن توجیه نمی شوند.چندباری که یادم رفت غذا بخورم دیدم بعد از شیر خوردن آرام است و راحت به خواب میرود.به آلرژی شک کردم ولی متاسفانه انقدر قوی نشده بودم که کار خودم را بکنم و اطرافیان این نگرانی من را به وسواس و تجربه کم نسبت میدادند.یواشکی شروع کردم به نخوردن.چون نمیدانستم دقیقا چه چیزهایی را نباید بخورم بعضی روزها تا شب با آب و قرص های مکمل سر میکردم و نهایت کمی نان و خرما.یا یک کیک و کلوچه.(بعدها فهمیدم خود کیک و کلوچه از همه بدتر بوده اند)همینطور کج دار و مریز جلو رفتیم تا یک شب حوالی ساعت 9 در چهارماهگی هنگام عوض کردن پوشک صدف متوجه رنگ قرمز و دفع خون شدم.با این اتفاق بالاخره آلرژی داشتن کودکم تایید شد و دکتر اطفال دکتر فوق تخصص گوارش به ما معرفی کرد که یک رژیم اصولی به من داد.بعد از دو ماه وضعیت روده های صدف بهتر شدند اما چون این بهبودی کند بود دکتر دستور قطع شیر خودم و شروع شیرخشک مخصوص کودکان آلرژیک را داد.صدفی که همیشه سخت شیر میخورد و باید در حال راه رفتن با هزار مکافات به او شیر میدادم ناگهان بخور شد.شیر مخصوص خوشبختانه کمک کرد تا روده ها کامل ترمیم شوند و دخترک آلرژیک من در 6 ماهگی فهمید که خوردن و دلدرد لازم و ملزوم نیستند.شروع غذای کمکی هم برای خودش چالش جدیدی بود.بادام و حریره آن ممنوع بودند،همینطور انواع لبنیات از شیر بگیر تا ماست و کره و حتی کره گیاهی.در کره گیاهی شیرخشک معمولی اضافه میکنند که سرشار از پروتئین گاو است.حدودا یکماه دیرتر از بچه های دیگر و در هفت ماهگی دختر من غذا خوردن را شروع کرد و با اینکه غذا دادن چالش های خودش را داشت ولی خوشبختانه الآن تقریبا به بچه های هم سن و سالش رسیده است.هفته پیش تست آلرژی پوستی دادیم و معلوم شد که شدیدا به بادام و مغزیجات،شیرگاو،تخم مرغ،سویا و گندم حساسیت دارد.شرح گذشته تا به امروز من همین جا تمام میشود و پست های آینده در زمان حال خواهند بود.

سال پنجم

در سال پنجم از نظر مالی به ثبات زیادی رسیدیم.نزدیک به 30 میلیون پس انداز داشتیم و با توجه به ثبات کار همسر به این نتیجه رسیدیم که بچه داشتن هم فکر بدی نیست.از شانس خوب(یا بد،بسته به اینکه چطور به قضیه نگاه کنیم) ماه دوم باردار شدم.بارداری سختی داشتم.چون تمامی اطرافیان ما را مطمئن کرده بودند که تا پنج، شش ماه خبری نخواهد شد و انقدر سریع اتفاق نمی افتد.از نظر روحی وضعیت مناسبی نداشتم چون برای آزمون ارشد اسم نوشته بودم و به خاطر خونریزی های گاه و بی گاه مجبور به استفاده از دارو و استراحت بودم.خواب آلودگی و تهوع هم که از ماه دوم(حدودا سه هفته بعد از مثبت شدن جواب آزمایش) مزید بر علت شدند و من حتی لای کتاب را هم باز نکردم تا اواسط فروردین ماه که چهار ماه و نیم از بارداری ام گذشته بود.به همین دلیل به این نتیجه رسیدم وقتی آمادگی اش را ندارم امتحان دادن وقت تلف کردن است و سر جلسه حاضر نشدم.دخترم صدف در شهریور ماه سال 1395 متولد شد و به این شکل سال پنجم زندگی ما دو نفره آغاز شد و سه نفره پایان گرفت.

چهار سال اول

سال اول:

شش ماه اول زندگی مشترک ما بهشت و شش ماه دوم جهنم بود. تب و تاب اولیه که افتاد تفاوت های فرهنگی خود را نشان دادند.دور باطل دعواهای تکراری شروع شد.کم کم تک تک آنها را حل و فصل کردیم و برای آن اختلافاتی که بزرگتر از آن بودند که خودمان قادر به حل کردنشان باشیم مشاور حاذقی که دوستی به من معرفی کرده بود کمک زیادی کرد.اینکه می گویند سال اول زندگی سختترین سال است واقعیت دارد.من هنوز دانشجوی کارشناسی و همسرم دانشجوی ارشد بود.من بیکار بودم و همسرم کاری پاره وقت داشت با حقوقی که بعد از کسر شدن قسط وام های ازدواج به زحمت تا آخر ماه میرسید.کمک های گاه و بیگاه خانواده ها، گاهی واقعا ما را نجات میدادند.خوشبختانه با اینکه اختلافاتی در ارتباط با خانواده های یکدیگر داشتیم هرگز اجازه ندادیم آن ها متوجه بشوند و روابطمان با هر دو طرف خوب بود.

سال دوم:

سال دوم بهتر گذشت.درس هر دو ما تمام شد و کار همسرم از پاره وقت به تمام وقت تبدیل شد.هر از گاهی بحث داشتیم ولی کمتر از قبل بودند.

سال سوم تا چهارم:

اتفاق خاصی نمی افتاد.درگیر زندگی و روزمره ها،مدتی سرکار رفتم در یک شرکت خصوصی ولی به دلیل دوری مسیر و حقوق کم از رفتن صرف نظر کردم.البته این هم بی تاثیر نبود که توقع داشتند پنجشنبه و جمعه ها هم برای کارهای شرکت وقت بگذارم.بعد از آن در یکی از موسسات آموزش زبان شروع به کار کردم.حقوقی که میگرفتم اندازه مخارج ماهانه خودم می شد و ساعات کاری هم دست خودم بود که این مورد آخر خیلی برایم مهم بود.

شروع زندگی متاهلی

داستان زندگی را از ابتدای زندگی متاهلی شروع میکنم.شاید اولین تصمیمی که صد در صد خودم در زندگی گرفتم انتخاب شریک زندگی بود.داستان ما شروعی داشت بینهایت عاشقانه.از آن شروع ها که در کتابها میخواندیم و لبخندی به لب فکر می کردیم :"آخییییی....منم میخوام."

با شوهرم،سهراب(اسامی واقعی نیستند) در یک روز تعطیل و یک گردش دست جمعی آشنا شدم.دوستی از من دعوت کرد یک روز را به گردش در حوالی تهران بگذرانیم و من پذیرفتم.ماشینی کرایه کرده بودند و وقتی همه دوستان جمع شدند برای اولین بار سهراب را دیدم.اولین چیزی که به فکرم رسید این بود که صد در صد مجرد نیست.زیادی خوش قیافه و خوش تیپ بود که تا سن 23-24 سالگی مجرد مانده باشد.دوست مشترکمان مراسم معارفه را انجام داد و من متوجه شدم چشمهای جناب سهراب با دیدن من کاملا نامحسوس و خیلی جزئی گردتر شدند.متاسفانه من اصلا به اینکه توانایی گرد کردن چشمان یک فرد از جنس مخالف را -در راستای مثبت-دارم باور نداشتم .در نتیجه مطمئن بودم توهم من بوده و از این خبرها نیست.وقتی به مقصد رسیدیم سر صحبت باز شد و بقیه ی سفر را که تقریبا 6-7 ساعتی میشد گرم صحبت شدیم.معلوم شد که هر دو مجردیم(نه زنی،نه شوهری،نه دوست دختر و نه دوست پسری). هفت ماه بعد خواستگاری انجام شد و ده ماه بعد عروسی.