-
کدو سبز
شنبه 27 خرداد 1396 04:51
دختر ما کدو سبز دوست ندارد.نیم وجبی 9 ماهه از الآن برای ما ادا اصول می آید.پدرش که کلا جانش به جان کلوچه بسته است امشب بعد از اینکه مشاهده کرد دخترش با چه اشتیاقی سوپ فاقد کدوسبز را خورد(سه چهار روزی است درست سوپ نمیخورد و برای هر قاشق کلی حرکات آکروباتیک میزدیم تا دهان مبارک باز شود.) خیلی ریللللللکس اظهار...
-
مادر بودن
پنجشنبه 25 خرداد 1396 11:12
"مادر بودن مقدس است." "مادر فرشته است ." "مادر مظهر از خود گذشتگی و ایثار" و .... واقعیت قضیه این است که بعد از شنیدن این جملات حس می کنم بخشی از پیچ و مهره های من را خداوند شل بسته و شاید اشکالی در کار من هست .من تغییر زیادی کردم از وقتی مادر شدم.ولی تمام بودن من در مادری خلاصه نمی...
-
روز کاری(2)
چهارشنبه 24 خرداد 1396 10:49
در ساعت 12 که دخترکم بیدار میشود کته و گوشت را با قدری روغن زیتون میل میکند و من هم اگر ناهاری داشته باشم در بین قاشق های جوجه ناهار میخورم.با اینکه گوشت و برنج را به قدری میپزیم که در یکدیگر حل میشوند ولی باز هم خوردنش برای جوجه ما تلاش زیادی میطلبد و پروسه ناهار نیم ساعت الی یک ساعت طول میکشد.حوالی ساعت یک که ناهار...
-
روز کاری(1)
سهشنبه 23 خرداد 1396 23:40
صبح که با نق نق جوجه از خواب بیدار میشویم،هنوز ب بسم الله را نگفته یک سی سی قطره آهن و پشت بندش آب میدهیم بهش که آهن از واجبات است و خواب آلودگی جوجه کمک میکند به پروسه خوراندن قطره.بعد از میل شدن قطره جوجه را با پستانکی در دهان توی هال مینشانیم و بساط سوپ بعد از ظهر و شب و فردا صبح جوجه را آماده میکنیم.اگر ماش و عدس...
-
بردار و بگذار
دوشنبه 22 خرداد 1396 10:44
دخترکم اسباب بازی خاصی دارد که شبیه به کاسه های رنگارنگ است با سایزهای متفاوت.هم میتوانند در هم فرو بروند و هم روی هم سوار میشوند.نهایت هنر کلوچه ما تا دیروز این بود که مادرجانش این ها را روی هم بچیند و کلوچه یکی یکی بردارد و پرت کند به اقصی نقاط خانه.یا درون هم میگذاشتیم و سرکار خانم زحمت میکشید بیرون می آورد و پرتاب...
-
آلرژی
یکشنبه 21 خرداد 1396 15:22
اصل داستان من تازه شروع میشود.صدف با وزن 3300 و قد 49 در بیمارستان گاندی متولد شد.از اولین لحظه به هوش آمدن خاطره محوی دارم.پرستاری صدف را دستم داد و گفت" مامان کوچولو دخترت." و من بغلش کردم و دوباره خوابیدم.حتی یادم نیست چه کسی بچه را از من گرفت.دفعه دوم که بیدار شدم در اتاق ریکاوری بودم.کمی درد داشتم و حس...
-
سال پنجم
یکشنبه 21 خرداد 1396 15:00
در سال پنجم از نظر مالی به ثبات زیادی رسیدیم.نزدیک به 30 میلیون پس انداز داشتیم و با توجه به ثبات کار همسر به این نتیجه رسیدیم که بچه داشتن هم فکر بدی نیست.از شانس خوب(یا بد،بسته به اینکه چطور به قضیه نگاه کنیم) ماه دوم باردار شدم.بارداری سختی داشتم.چون تمامی اطرافیان ما را مطمئن کرده بودند که تا پنج، شش ماه خبری...
-
چهار سال اول
یکشنبه 21 خرداد 1396 12:46
سال اول: شش ماه اول زندگی مشترک ما بهشت و شش ماه دوم جهنم بود. تب و تاب اولیه که افتاد تفاوت های فرهنگی خود را نشان دادند.دور باطل دعواهای تکراری شروع شد.کم کم تک تک آنها را حل و فصل کردیم و برای آن اختلافاتی که بزرگتر از آن بودند که خودمان قادر به حل کردنشان باشیم مشاور حاذقی که دوستی به من معرفی کرده بود کمک زیادی...
-
شروع زندگی متاهلی
یکشنبه 21 خرداد 1396 11:23
داستان زندگی را از ابتدای زندگی متاهلی شروع میکنم.شاید اولین تصمیمی که صد در صد خودم در زندگی گرفتم انتخاب شریک زندگی بود.داستان ما شروعی داشت بینهایت عاشقانه.از آن شروع ها که در کتابها میخواندیم و لبخندی به لب فکر می کردیم :"آخییییی....منم میخوام." با شوهرم،سهراب(اسامی واقعی نیستند) در یک روز تعطیل و یک...